رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

رادین همه زندگی

این روز های سخت

7/9/92 رادین عزیزم  بالاخره یکمی حالت بهتر شده ومن فرصت کردم برایت بنویسم بعد از سرماخوردگی یک هفته ای تازه 2 روز بود خوب شده بودی که تب کردی وتبت هم بالا بود بدون هیچ نشانه ای از مریضی ، پیش دکترت بردمت که گفت دوباره سرماخوردی واونم با  ویروس جدیدی که این بار مریضیت با تب همراه بود تا 5 شب تب داشتی که البته 3 شب اول شدیدتر بود ،که شب های سختی گذراندیم وحالا بعد ازگذشت 9 روز  از سرماخوردگی دومت حالت بهتر شده البته هنوز سرفه می زنی . من موندم چطور این دو بار رو پشت سر هم سرماخوردی ، البته دکترت می گفت ویروس در هوا هست. من هم بعد از چند روز سرما خوردم البته برایم مهم این بود که تو زودتر خوب بشی آخه شب ها خیلی ا...
7 آذر 1392

سفر به قم(آبان 92)

رادین عزیزم  18 آبان یه سفر زیبا  وبه یاماندنی به شهر زیارتی قم داشتیم  به خاطر اینکه بابایی یه کار اداری داشت یه شب زودتر به تهران رفتیم واونشب رو خونه عمه الهام سپری کردیم و شما هم حسابی با دانیال کوچولو بازی کردی وفردا اون روز هم بعد ازانجام دادن کار اداری به شهر قم رفتیم . جالب بود شما تا وارد حرم شدی می خواستی نماز بخونی و تند تند  به سبک خودت نماز می خوندی وسر به سجده می گذاشتی ! این اولین سفری بود که در راه احساس خستگی می کردی وهمش می گفتی بریم خونه می خوام بازی کنم ،یا اینکه ماشین دیگه بسه بریم پارک..... اینم چند عکس از   سفرت این  دو عکس رو شب که به جمکران رفتیم ازت گرفتیم   ...
7 آذر 1392

این روزهای ما(27 ماهگی)

      راین عزیزم خیلی وقته فرصت نکردم برایت بنویسم    این روزهای  ما پر است از شیرین زبونی ها و کارهای زیبایت... بعضی وقت ها که گریه می کنی حالا به هر دلیلی ، بعد از آروم شدنت می گی مامان من دیگه پسر خوبی شدم آخه دیگه گریه نمی کنم  بگو آفرین رادین.... من هم برات دست می زنم و می گم افرین پسر گلم گاهی اوقات که خرابکاری می کنی می گی مامان رادین کار بد کرده بگو عیبی نداره الان درستش می کنم. وقتی هر کسی اسمت رو ازت بپرسه بهش می گی من آقا رادین هستم شعر یه توپ دارم قل قلیه رو کامل می خونی اعداد روتا 7 می شماری از 7 به 9 وبعد به 12 می پری. وقتی ازت می پرسم رادینم ...
4 آبان 1392

رادینم بازی می کنه!!!

رادین عزیزم یک روز که مشغول کار در آشپزخونه بودم  ، صدام زدی  که مامان بیا ، منم گفتم رادین کار دارم بیا اینجا ببینم چه کار داری  بازم صدام زدی وگفتی من نمی تونم بیام ، بیا بغلم کن  و پشت سر هم تکرار می کردی  ، برای من هم جای سوال بود که چرا نمی تونی بیای وقتی اومدم اتاقت دیدم رفتی داخل کشوی کمدت  و نشستی  ...... من موندم چطوری رفتی اونجا عزیزم          اینجا هم اتاق پانیاست. ...
6 مهر 1392