گذر زمان
٣١/٦/٩١
سلام قند عسل مامان
رادین جون نمی دانم در وجود نازنینت چی هست که مرا اینگونه عاشقت کرده وهر روز که می گذرد عاشق ترهم می شوم عاشق نگاهت ، خنده های شیرینت،مهربانی هات ومعصومیت وجودت وای چه لذت بخش است آنگاه که صورت زیبایت را بر صورتم می فشاری ومرا غرق شادی می کنی.
گاهی دلم برای این روزهای با هم بودنمان تنگ می شوداما چه باید کرد زمان در گذر است وتنها دلخوشی من بزرگ شدن عزیزم وآینده ایست که به امید خدا موفقیت هایت را پشت سرهم ببینم.
پسر عزیزم هر روز تواناتر می شوی وما شگفت زده تر از این همه یادگیری وپیشرفت، عزیزم همین طور ادامه بده تا همه چی در زندگی بیاموزی.
غروب ها بوی پاییز گرفته یه دلتنگی خاص رو می تونی تو این روزها احساس کنی ، بازم کار من شروع می شه و من دل نگران پسر نازم هستم.
رادین می بینی زمان چطور می گذره ،انگار همین دیروز بود که خوشحال از شروع تعطیلات تابستونی بودم اما حالا آخرین روز تعطیلات تابستونیه ......
سه روز در هفته باید شما رو هم با خودم صبح زود بیدار کنم وببرم خونه مامان نسرین اونم با این مسافت زیاد.... .
رادینم این روزها رو وقتی منم بچه بودم تجربه کردم تنها فرقی که من دارم این بود که خونه مادربزرگم خیلی بهمون نزدیک بود اما همیشه ناراحت از مدرسه رفتن مادرم بودم وچشم انتظار برگشت مادرم از سر کار و چه لذت بخش بود وقتی صدای خش خش کلید مادرم رو می شنیدم واو با لبخند ی زیبا مرا در آغوشش می گرفت وموهایم را نوازش می کرد ومن فراموش می کردم حتی چند ساعتی را که مادرم در پیشم نبود ،اون روز ها هم گذشتند و فقط خاطراتش برای من باقیست. امیدوارم که رادینم بتونم تمام تلاشم رو برای به بهترین نحو بزرگ شدنت داشته باشم هر چند سر کار می رم اما سعی می کنم فرصت ها رو برای لحظه ای با هم بودن هیچگاه از دست ندهم.
رادین اینجا به خاطر سرماخوردگی یکم کسل بودی وهر کاری می کردیم نگاه دوربین نمی کردی.
بین این همه سر سبزی از این قسمت خاکی خوشت اومده بود.............