یک هفته خیلی خیلی سخت
یکشنبه است وباید مدرسه برم مثل همیشه ساعت 6 صبح با بابایی بیدار شدیم ، همیشه آخرین مرحله از خواب بیدارت می کنم اما امروز خودت ده دقیقه بعد بیدار شدی و اومدی آشپزخونه بغلت کردم احساس کردم خیلی داغی اما من وبابایی باور نکردیم با این وجود بهت شربت استامینوفن دادم گفتم شاید به خاطر دندون باشه وبعد گذاشتمت خونه مامان نسرین ومدرسه رفتم.
ساعت 11 بود که مامان نسرین بهم زنگ زد وگفت رادین یک ساعتی خوابیده و وقتی از خواب بیدار شده همش می گفته داغه ، آتیشه ووقتی بغلت کرده دیده تب داری و تبت هم بالاست ومن هم خودمو به خونه رسوندم احساس کردم از مریضی بابایی گرفتی چون تازه عطسه هاتم شروع شده بود بعد از ظهر پیش پزشک بردمت و گفت آنفولانزا گرفتی و فقط استامینوفن بهت دادند و شربت سینه و قطره ضد تهوع ، فکر می کردم زود خوب می شی اما اونشب تا صبح بیدار بودیم وپاشویه ات می کردیم اما مگه تبت تغییر می کرد تا نزدیک 4 صبح که تازه 38 درجه شد اما این تازه اول مریضی بود هر چند من دوست داشتم باور نکنم که از مریضی که شایع شده گرفته باشی اما این تب هایی که با هیچ دارویی پایین نمی آمد نشان از این بیماری سختی داشت دوشب شد خوب نشدی دوباره دکتر بردمت داروهات قوی تر شد اما شب سوم و چهارم هم همچنان تب داشتی گفتم از روز پنجم حتما خوب می شی اما روز پنجم خیلی بی حال بودی و بی اشتهاتر از قبل شدی چشم هاتم به سختی باز می کردی از ساعت 2 بعد از ظهر تبت بالاتر رفت و من دیگه تمام شده بودم باور نمی کردم هنوز ادامه داره اما با وجود استفاده از دارو وپاشویه های مداوم شدیدتر می شد دیگه اشکم در اومده بود تا شب که همزمان دو داروی مسکن بهت دادم تا کمی آروم شدی اما تبت تا صبح ادامه داشت اما نزدیک های صبح یکدفعه قطع شد و خدا رو شکر دیگه فعلا تب نکردی.
(راستی اینقدر به فکرت بودم ودرگیر مریضیت که یادم رفت بنویسم 2 روز بعد از مریضی شما من تب کردم ومن هم 48 ساعت تب ولرز داشتم ، واین روز ها هم اوج امتحانات بابایی بود روز های سختی گذراندیم )
واکسن 18 ماهگیت رو هنوز برات نزدم ، منتظرم تا کاملا خوب بشی.