اولين سفر
سلام پسر كوچولوي عزيزم
نمي دونم چرا هر وقت ميام برات بنويسم يه كاري پيش ميادو نوشته هام نا تموم مي مونن وسري بعد دوباره از اول شروع به نوشتن مي كنم.
رادينم هر چند دوست دارم تمام خاطرات اين روزهاي شيرين رو برات بنويسم اما واقعا زمان اين فرصت رو به من نمي ده.
اين چند وقت كه نيامدم به وبت سر بزنم حسابي سرمون شلوغ بوده واتفاقات زيادي اوفتاده.
قرار بود بابا يي آخر مهر ماه ماموريت چند روزي رو به تهران بره از اونجايي كه دوست داشت ما هم همراهش بريم ،من رو راضي كرد كه شما رو براي اولين بار به سفر ببرم.
واين اولين سفر شماست............
صبح روز پنج شنبه 28 مهر سفر رو آغاز كرديم اما هنوز از كرمانشاه خارج نشده بوديم كه بابايي يادش اومد يه چيزي رو خونه جا گذاشته وما مجبور شديم دوباره برگرديم ، حدودا ساعت 11 از كرمانشاه راه افتاديم و شما همش گريه مي كردي بعد از 45 دقيقه گريه خوابت برد داخل كرييرت گذاشتم وخودم هم به خاطر پسر ناز صندلي پشت نشستم.
ساعت 2 همدان ناهار خورديم وشما پسر گلم تا نزديك ها تهران خوابيدي ، فقط هر چند ساعت باچشم هاي بسته شير مي خوردي و خوابت رو ادامه مي دادي. ساعت 6 بود از خواب بيدار شدي وتمام مدتي كه در بزرگراه هاي تهران در ترافيك بوديم با تمام توان گريه مي كردي واقعا خسته شده بودي ، تا خونه عمه الهام گريه كردي اونجا عمه الهام شما رو بغل كرد ويواش يواش آروم شدي وروي زمين گذاشتيمت كه انگار دنيا رو بهت داديم ، شروع كردي به بازي كردن انگار نه انگار 1 ساعت ونيم گريه گريه كردي ، طوري به دستهاي نازت نگاه مي كردي كه انگارماههاست گمشون كردي.
اما ديگه شير نمي خوردي كه منم يكم حالم بد شد مجبور شديم شما رو پيش عمه الهام بزاريم وبريم بيمارستان ، خيلي نگرانت بودم آخه تا حالا شما رو از خودم دور نكرده بودم كه عمه الهام زنگ زد وگفت شما با شيشه شير خشك خوردي وخوابيدي ، خيلي تعجب كردم اما كلي خوشحال شدم.
تا روز دوشنبه تهران بوديم صبح ها بابايي تا ساعت 4 دوره مي رفت وما هم خونه عمه الهام بوديم وكلي زحمت بهش داديم.
پسر گلم توي اين مدت حسابي براي عمه هات حرف مي زدي ومي خنديدي به خصوص با عمه الهام ، خيلي ناز به همه نگاه مي كردي ويه لبخند شيرين تحويلشون مي دادي.ماشاالله حسابي اجتماعي شدي.
حسابي هم حال وهواي ماماني عوض شد آخه نزديك يك وسال ونيم بود كه من اصلا سفر نكرده بودم ، يك شب خونه عمه مژگان بوديم ويه شب هم خونه عمه رامش ، با اين وجود زياد خيابان نبردمت آخه تا سوار ماشين مي شديم گريه مي كردي انگار از ماشين ترسيده بودي ، فقط يك بار تا خيابان بهار رفتيم ويه لباس گرم برات خريدم.
روز دوشنبه ساعت 3 از تهران برگشتيم اين بار مادربزرگ فرخنده هم باهامون بود ، شما هم از همون اول راه خوابيدي وهمدان از خواب بيدار شدي براي اينكه گريه نكني گذاشتمت روي صندلي وشما هم تند تند دست وپا مي زدي ودستهاتو نگاه مي كردي ، نيم ساعتي اين طور ساكت بودي فقط از نزدكي كرمانشاه 45 دقيقه گريه كردي ، وقتي هم اومدي خونه خيلي زود خوابت برد.
با اين سفر تصميم گرفتم فعلا شما رو ديگه سفر نبرم چون هم شما وهم من خسته شديم آخه اينم اولين تجربه من براي سفر با يه كوچولوي ناز بود.
رادينم اين اولين سفر زندگيت بود كه يكم بي قرار بودي اما بايد بدوني در زندگيت خيلي بايد سفر كني ، با سفر مي توني دنيا رو ببيني وتجربه كسب كني .
عزيزم برايت بهترين ها رو مي خواهم وخيلي خيلي منو بابايي دوستت داريم.