رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

رادین همه زندگی

گذر زمان (عكس 38 روزگي)

سلام امروز رادينم 38 روزه شد اين روزها چقدر زود مي گذره ، مي دونم دلم براي اين روزه ها بعد ها حسابي تنگ مي شه. دارم بزرگ شدنت رو لحظه لحظه احساس مي كنم. وحسابي منو مشغول كردي. ومن با ديدن هر لحظه شما خدا رو شكر مي كنم. اينم عكس هاي رادينم، همه وجودم         ...
10 شهريور 1390

خلاصه خاطرات دوران نوزادي

  سلام رادينم ، وجودم خيلي وقته ديگه برات از خاطره هاي روزانه ننوشتم آخه مادري حسابي سرم گرم شده مدت هاست كه مي خوام بيام برات بنويسم كه چقدر ناز شدي ، ماه شدي وچقدر برايم عزيز شدي هر روز كه مي گذره شيرين تر مي شي. ومن بي قرارتر براي در آغوش كشيدنت. هر روز وهر ثانيه بغلمي اما باز احساس مي كنم كمه . ماه پيش اين موقع ها بود كه كه براي ديدنت لحظه شماري مي كردم قرار بود 2 روز ديگه به دنيا بياي . قند عسلم از دوشب قبل از به دنيا اومدنت ديگه نمي تونستم بخوابم نمي دوني چه هيجان واضطرابي داشتم صبح همون روز من ساعت 8 صبح بيمارستان بودم وساعت 10 وارد اطاق عمل شدم ورادينم رو ساعت 10.52 ديدم، حس فوق العاده اي بود وشما پسرم با تمام وجود گ...
3 شهريور 1390

لحظه هاي ناب

  فتبارک الله احسن الخالقین  رادينم سلام   امروز پانزدهمين روزي ا ست که بند بند وجودم را سرشار از حس شورانگیز و وصف ناشدنی مادری کرده ای و من چه سرمستم از این ناب ترین لحظه ها و ثانیه ها دوست دارم زمان در همین روزها و ساعت ها توقف کند تا بیشتر از وجود نازنینت لذت ببرم.لذتی بی انتها که نمی دانم از کجای خلقت می آید و مرا تا عرش همراهی می کند  عزيز دلم بعضی لحظه های زندگی ارزش حک شدن در خاطر و ماندگاری همیشه را دارند و برای من اولین نگاهت در لحظه تولد، یکی از آن لحظه های همیشه ماندنی ست. آن آرامش عجیب تجربه نشده ی بعد از شنيدن اولين صداي گريه ات فوق العاده بود.  قند عسلم  دلم می خواهد ساعت ها...
18 مرداد 1390

تولد رادین عزیز دل مامان و بابا

رادین کوچولوی ما در تاریخ چهارم مرداد سال ١٣٩٠ (٤/٥/٩٠) در ساعت ١٠:٥٢ صبح روز سه شنبه با وزن دو کیلو و نهصد گرم و قد چهل و هفت سانتی متر و در کمال صحت و سلامت پس از عمل سزارین توسط خانم دکتر چوبساز  در بیمارستان بیستون چشمای نازشو بروی این دنیا باز کرد . خوش اومدی قشنگترین هدیه زندگی مامان و بابا ...
11 مرداد 1390

لحظه ديدار نزديك است

سلام پسرم،رادينم قند عسلم امشب آخرين شبي است كه در وجودمي وفردا قراره بياي توي بغلم. نمي دوني چه احساسي دارم همش وجودت رو تجسم مي كنم و بهت فكر مي كنم. امروز عصري براي پذيرش بيمارستان رفتم و دوباره صداي قلب نازنينت رو شنيدم وكلي هم ازم آزمايش گرفتند وگفتند فردا ساعت 8 صبح بايد بيمارستان باشم. پسركم  به اميد خدا فردا مي تونم لمست كنم ، احساست كنم و صورت قشنگتو ببينم واي نمي دوني بعد از 9 ماه انتظار چقدر شيرينه ، داري يواش يواش احساس مادري رو در وجودم تقويت مي كني ، حس فوق العاده زيباييه ومن بي نهايت دوستش دارم. و از خدايم ممنونم كه يه  معجزه ناز رو برام بوجود اورد تا من هم حس پر ارزش مادري رو احساس كنم. مادري دوست دارم...
3 مرداد 1390