رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

رادین همه زندگی

بغلي شدن رادين جونم

رادين جونم ، پسر خوبم ،حسابي بغلي شدي ومن بعضي وقت ها احساس خستگي مي كنم ، تازگيها ،كمر م هم درد گرفته. وقتي دنيا اومدي همه از جمله بزرگان فاميل ، دوستان وخيلي ها گفتند بغلت نكنم تا بغلي نشي ،همه اين عزيزان به فكر من بودند وزماني كه قرار بود سر كار برم . اما بغلت كردم چون احساس مي كردم به من نياز داري ، چون احساس مي كردم 9 ماه تمام همراه من بودي وحالا چگونه در آغوشت نگيرم . به صداي من ، به شنيدن ضربان قلبم ، به وجود من عادت كرده بودي واز بدن من تغذيه مي كردي حالا من بايد پسرم رو از همه داشته هاش محروم مي كردم و آن 9 ماه را فراموش مي كردم وفقط زمان شير خوردن در آغوشت مي گرفتم تا مبادا خودم خسته بشم اين خيلي بي انصافيه براي نوزادي كه تازه مت...
11 دی 1390

اولين جدايي + 5 ماهگي

رادينم، همه هستي من  5 ماهگيت مبارك ، خوشحالم از اينكه وارد ماه ششم زندگيت مي شي. ببخش منو كه با تاخير 5 ماهگيت رو تبريك گفتم ، آخه مادري خيلي كار دارم ، زمان امتحانات بابايي هم داره نزديك مي شه . منم كه بايد خودم رو براي يكسري كارهاي اداري آماده كنم تا بتونم 45 روز ديگه به خاطر شما مرخصي بگيرم. نمي دونستم جدايي از پسر نازم اينقدر سخته ، امروز براي اولين بار ساعت ها بدون هم بوديم. يك دوره ضمن خدمت دارم كه از امروز شروع شد ، قرار بود بزارمت خونه مامان نسرين كه بابايي موافقت نكرد وگفت پسر قند عسلش بايد پيش خودش باشه ، منم صبح ساعت 8 وقتي خواب بودي رفتم ، نمي دوني چه حالي داشتم تا حالا اين جدايي چند ساعته رو تجربه نكرده بودم ، تا ظهر يك...
10 دی 1390

4 تا 5 ماهگی

  سلام گل پسرم، قند عسلم رادین جون خیلی وقته که از کارهایی که یاد گرفتی و دلبری هات و ... چیزی ننوشتم. در این یک ماه سرمون حسابی شلوغ بود راستی بعد از زدن واکسن چهار ماهگی هم یه سرما کوچیک خوردی که خیلی زود خوب شدی اما هنوز صبح ها از خواب بیدار می شی سرفه می کنی که دکترت گفت مهم نیست. . عمه الهام وعمه رامش اومده بودند ، من وبابایی هم پیششون خونه مادربزرگ فرخنده می رفتیم ویک شب هم ، همشون خونه ما اومدند . رادینم ، حسابی در این مهمانی ها آقایی میکردی و آروم بودی.قربونت برم که این همه مهمان نوازی. یه اتفاق خوب دیگه هم افتاده که الان نمی تونم اینجا بنویسم که اونم یکمی مشغولمون کرد . رادین جونم وقتی ٤ ماه ونیم تمام شدی ، یاد گرفت...
3 دی 1390

شب يلدا

   پسرم اولين شب طولاني زندگيت مبارك. برايت آرزو مي كنم كه هميشه در اين شب خوشحال  باشي وخاطرات خوبي رو پشت سر بگذاري.         امشب قراره  شب يلدا   پيش هر دو تا مادربزرگ بريم. چند ساعت خونه مامان نسرين و چند ساعت خونه مامان فرخنده  ، جالبه نه! آخه دوست نداريم هيچكدوم از مامانهامون رو در اين شب تنها بزاريم. شب طولاني است وما از اين ساعات شب استفاده مي كنيم . يلدا يعني يادمان باشد که زندگي آنقدر کوتاه است که يک دقيقه بيشتر با هم بودن را بايد جشن گرفت .     ...
30 آذر 1390

خوابي شيرين براي پسرم

چند شبي بود كه احساس ضعف داشتم ، دليلش رو نمي دانستم تا اينكه يه شب نزديك هاي صبح يك خواب ديدم................. خواب ديدم كه: با مادربزرگم سوار تاكسي هستيم كه من يكدفعه يه چيزي روي صندلي پيدا كردم ، يك پلاك طلا اله بود كه نام علي(ع) نيز در زير آن حك شده بود مادربزرگم هم در آن لحظه گفت كه او هم انگشتر تك نگيني پيدا كرده كه خيلي هم زيبا بود. به پلاك وانگشتر نگاه مي كرديم كه راننده تاكسي گفت به مقصد رسيديم ، پياده شديم ومن چند بسته شمع براي سلامتي يه نوزاد روشن كردم و بعد وارد سالني شدم كه پر از نوزاد هاي تازه متولد شده بود ، هم ذوق داشتم وهم تعجب كرده بودم كه چرا اينجا هستم ، كه ناگهان از خواب پريدم. كه ديدم باباي پسرم بيدار شده و در حال آم...
23 آذر 1390

4 ماهگي و واكسن

رادين جونم سلام  عزيز دلم 4 ماهگيت مبارك . سه روز بود از وقت زدن واكسن 4 ماهگي گذشته بود ،كه رفتيم واكسنتو زديم، آخه بابايي اهواز بود ومنم دست تنها  ، مونده بودم چكار كنم چون وقتي هم بابايي بياد بايد صبح ها سر كار بره وديگه مرخصي هم نمي تونه بگيره  از بس براي دانشگاه مرخصي گرفته . شنبه صبح  بود كه  عمه رامش باهام تماس گرفت وگفت يك شنبه صبح براي واكسنت  باهامون مياد . از چند روز قبل استرس داشتم كه مبادا اذيت بشي . از صبح بهت قطره استامينوفن دادم تا اينكه عمه رامش اومد دنبالمون خونه مامان نسرين، البته بابا بزرگت وامير علي هم اومده بودن ، قبل از اين كه واكسن بزنم بردمت پيش دكترت كه ديديم آقاي دكتر قبلا...
7 آذر 1390

هدیه خدای مهربون

گاهی وقت ها که به چشم ها ی روشن معصومت نگاه می کنم  ولب هایی که بدون انتظار یک اشاره لبخند می زنند و دست هایی که از محبت به سویم دراز می شوند فقط وفقط خدا را به خاطر هدیه اش شکر می کنم. وقتی که در کنارت هستم و نوازشت می کنم و در آغوشت میگیرم، آرام سرت را بر روی شانه ام می گذاری احساس می کنم زیباترین وقشنگ ترین هدیه خدا را دارم. چون چشم بر هم زدنی روز ها آمدند ورفتند و اکنون پسر ناز من در آغوش من است. کاش می توانستم ثانیه های با تو بودن  را قفل کنم تا این لحظات بزرگ شدنت مثل برق وباد نگذرد. کاش پسر ناز من می توانستی از نگاهم ، راز درونم رابخوانی. نمی دانم چگونه احساس مادرانه ام را برایت تعریف کنم. فقط می توانم بگویم تا ب...
5 آذر 1390

اولين خواب رادين بدون كمك مامان وبابا

سلام قند عسلم رادين جونم نمي دوني چقدر امروز ذوق كردم. امروز صبح ساعت 6 نشده بيدار شدي و نخوابيدي ، منم پوشكتو عوض كردم ، شيرتو خوردي يكم بغلم گردونمت تا بخوابي كه ديدم بي فايده است. كلي انرژي براي بيدار بودن داشتي فقط مي خواستی بغلم باشي بعد از چند دور گردش در خونه با ماماني، گذاشتمت توي رختخوابت ورفتم سراغ صبحانه،  بعد از اينكه صبحانه خوردم وبابايي سر كار رفت  اومدم ببينم داري چكار مي كني آخه تا چند لحظه قبل صدات مي اومد كه داشتي بازي مي كردي . اومدم ديدم  ، به گل هاي پرده خيره شدي  و آروم آروم هستي ، از دور نگاهت مي كردم كه ديدم  يواش يواش داري چشماتو مي بندي و بعد از چند لحظه خوابت برد وتا ساعت 10 خوابيدي. رادين جون مي دوني من...
3 آذر 1390

شيرين كاري رادين جونم

سلام گل پسر ماماني خوابيدي ومن فرصت پيدا كردم بيام به وبت سر بزنم. گل پسرم ديگه حسابي داري پيشرفت مي كني وچيز هاي جديد ياد مي گيري. چيزهاي كه اطرافت هستند حسابي نظرت رو جلب مي كنند كشش و جاذبه اي نسبت به اطرافت پيدا كردي كه برات حسابي لذت بخشند. من هم خيلي لذت مي برم از اينكه من رو مي بيني ولبخند مي زني وتند تند دست وپاتو تكون مي دي. تازه براي اولين بار وقتي بازار برديمت ديگه نخوابيدي واطرافت رو با دقت خاصي نگاه مي كردي به صدا ها به خصوص صداي بوق ماشين ها عكس العمل نشون مي دادي. من وبابايي ديديم كه دوست داري اطرافت رو با دقت نگاه كني برديمت يه مغازه اسباب بازي فروشي شما هم با دقت به همه اسباب بازي ها نگاه مي كردي حتي اسباب بازي هايي ...
25 آبان 1390